شیشه ای می شکند!

شیشه ای می شکند!

یک نفر می پرسد     چرا شیشه شکست؟

مادر می گوید...شاید این رفع بلاست.

یک نفر زمزمه کرد...باد سرد وحشی مثل یک کودک شیطان آمد.

شیشه ی پنجره را زود شکست.

کاش امشب که دلم مثل آن شیشه ی مغرور شکست، عابری خنده کنان می آمد...

تکه ای از آن را برمی داشت مرهمی بر دل تنگم می شد...

اما امشب دیدم...

هیچ کس هیچ نگفت غصه ام را نشنید...

از خودم می پرسم آیا ارزش قلب من از شیشه ی پنجره هم کمتر است؟

دل من سخت شکست اما، هیچ کس هیچ نگفت و نپرسید چرا ؟

 

نظرات 5 + ارسال نظر
غزاله پنج‌شنبه 16 آذر 1385 ساعت 11:10 http://siamashgh62.persianblog.com

سلام...
ببینم سلامتی میاد سراغم یا نه.!

someone دوشنبه 20 آذر 1385 ساعت 16:00 http://yaveh-gooyan.blogsky.com

سلام. حسابی کنجکاوم کردی .....
چی می خواستی بگی که پشیمون شدی . منتظرم کق بهم بگی ...
در ضمن خیلی متنت قشنگ بود.

فاطمه دوشنبه 20 آذر 1385 ساعت 16:54 http://www.mohkam.blogfa.com

قشنگ بود
موفق باشید مثل همیشه

[ بدون نام ] دوشنبه 27 آذر 1385 ساعت 17:21

شیشه ی پنجره را باران شست

از دل من اما چه کسی نقش تو را خواهد شست...

مریم یکشنبه 8 شهریور 1388 ساعت 02:09 http://www.zir-nevis.blogfs.com

می توانم بدانم این شعر از کیست؟

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد