دل من!

   دل من دیر زمانی است که می پندارد

دوستی نیز گلی ست  مثل نیلوفر؛ ناز!

 ساقه تردِ و ظریفی دارد

بیگمان   سنگدل! است آنکه روا میدارد؛جان این ساقه نازک را  دانسته(!)  بیازارد.

دل خراب ِ من دگر خراب تر نمی شود !!!

 

در این سرای بی کسی          کسی به در نمی زند


به دشت پر ملال ما          پرنده پر نمی زند 


یکی زشب گرفتگان           چراغ بر نمی کند

 

کسی به کوچه سار شب             در ِ سحر نمی زند


  نشسته ام در انتظار           این غبار بی سوار


 دریغ کز شبی چنین            سپیده سر نمی زند


     گذرگهی ست پر ستم            که اندر او به غیر غم


       یک صلای ِ آشنا            به رهگذر نمی زند


     دل خراب ِ من دگر          خراب تر نمی شود


که خنجر غمت ازین           خراب تر نمی زند


چه چشم پاسخ است ازین           دریچه های بسته ات ؟


      برو که هیچ کس ندا           به گوش ِ کر نمی زند


  نه سایه دارم و نه بر،           بیا فکنندم و سزاست


   اگر نه بر درخت تر           کسی تبر نمی زند

 

 

Put Down The Glass

لیوان را زمین بگذار

 

استادی درشروع کلاس درس ، لیوانی پراز آب به دست گرفت. آن را بالا گرفت که همه ببینند.

 

بعد از شاگردان پرسید: < به نظر شما وزن این لیوان چقدر است ؟ > شاگردان جواب دادند < 50 گرم ، 100 گرم ، 150 گرم >
استاد گفت : < من هم بدون وزن کردن ، نمی دانم دقیقا“ وزنش چقدراست . اما سوال من این است : اگر من این لیوان آب را چند دقیقه همین طور نگه دارم ، چه اتفاقی خواهد افتاد ؟>

 

شاگردان گفتند : هیچ اتفاقی نمی افتد .

 

استاد پرسید :

< خوب ، اگر یک ساعت همین طور نگه دارم ، چه اتفاقی می افتد ؟

 

یکی از شاگردان گفت : دست تان کم کم درد میگیرد.

 

< حق با توست . حالا اگر یک روز تمام آن را نگه دارم چه ؟
شاگرد دیگری جسارتا“ گفت : دست تان بی حس می شود .
عضلات به شدت تحت فشار قرار میگیرند و فلج می شوند . و مطمئنا“ کارتان به بیمارستان خواهد کشید >
و همه شاگردان خندیدند

 

استاد گفت : خیلی خوب است . ولی آیا در این مدت وزن لیوان تغییرکرده است ؟

شاگردان جواب دادند : نه

پس چه چیز باعث درد و فشار روی عضلات می شود ؟

درعوض من چه باید بکنم ؟

 

شاگردان گیج شدند . یکی از آنها گفت : لیوان را زمین بگذارید.

استاد گفت : دقیقا“ مشکلات زندگی هم مثل همین است .

اگر آنها را چند دقیقه در ذهن تان نگه دارید .

اشکالی ندارد . اگر مدت طولانی تری به آنها فکر کنید ، به درد  خواهند آمد .

اگر بیشتر از آن نگه شان دارید ، فلج تان می کنند و دیگر قادر به انجام کاری نخواهید بود.

 

 

فکرکردن به مشکلات زندگی مهم است . اما مهم تر آن است  که درپایان هر روز و پیش از خواب ، آنها را زمین بگذارید.
که درپایان هر روز و پیش از خواب ، آنها را زمین بگذارید.
به این ترتیب تحت فشار قرار نمی گیرند ،
هر روز صبح سرحال و قوی بیدار می شوید و قادر خواهید بود از عهده هرمسئله و چالشی که برایتان پیش می آید ، برآیید!

 

n   دوست من ، یادت باشد که لیوان آب را همین امروز زمین بگذاری .

n   زندگی همین است!

 

 

مادر من فقط یک چشم داشت!!!

متن بسیار تاثیر گذاری هست

                          توصیه می کنم بخونید!

 

My mom only had one eye.  I hated her... she was such an embarrassment.

 

She cooked for students & teachers to support the family.

 

There was this one day during elementary school where my mom came to say hello to me.

 

I was so embarrassed. How could she do this to me?
 

 

I ignored her, threw her a hateful look and ran out.
 

 

The next day at school one of my classmates said, "EEEE, your mom only has one eye!“

 

I wanted to bury myself. I also wanted my mom to just disappear.


 

So I confronted her that day and said, " If you're only gonna make me a laughing stock, why don't you just die?!!!"

 

 

My mom did not respond...

I didnt even stop to think for a second about what I had said, because I was full of anger.
 

 

I was oblivious to her feelings.

 

I wanted out of that house, and have nothing to do with her.

 

 

So I studied real hard, got a chance to go to Singapore to study.

 

 

Then, I got married. I bought a house of my own. I had kids of my own.




I was happy with my life, my kids and the comforts

 

 

Then one day, my mother came to visit me.

 

 

She hadn't seen me in years and she didn't even meet her grandchildren.

 

 

When she stood by the door, my children laughed at her, and I yelled at her for coming over uninvited.


 

 

I screamed at her, "How dare you come to my house and scare my children!"
GET OUT OF HERE! NOW!!!“



 

 

And to this, my mother quietly answered, "Oh, I'm so sorry. I may have gotten the

 

wrong address," and she disappeared out of sight.

 

 

One day, a letter regarding a school reunion came to my house in Singapore.

 

So I lied to my wife that I was going on a business trip.
 


After the reunion, I went to the old shack just out of curiosity.

 

 

My neighbors said that she died.

 

 

I did not shed a single tear.

 

 

They handed me a letter that she had wanted me to have.

 

 

"My dearest son, I think of you all the time.

I'm sorry that I came to Singapore and scared your children.

 

 

I was so glad when I heard you were coming for the reunion.

 

 

But I may not be able to even get out of bed to see you.

 

 

I'm sorry that I was a constant embarrassment to you when you were growing up.

 

 

You see........when you were very little, you got into an accident, and lost your eye.



As a mother, I couldn't stand watching you having to grow up with one eye.

 

 

So I gave you mine.

 

 

I was so proud of my son who was seeing a whole new world for me, in my place, with that eye.

 

 

With my love to you,



 

 



 

 

 

 

 

 

جستجو!

در سکوت سرد و سنگین زمان    ،

                                           بی هدف           ،  

                                                            بی یارو تنها     ،

                                                                                   می روم

 می روم شاید در این دشت بزرگ در سراشیبی که نامش زندگیست بازیابم آنچه را گم کرده ام !!!

 

لبخند نغمه نگاه عشق

گاه یک لبخند آنقدر عمیق میشود که   گریه میکنم!

                                                          گاه یک نغمه آن قدر دست نیافتنی است که   با آن زندگی میکنم!!

  گاه یک نگاه آن چنان سنگین است که   چشمانم رهایش نمیکنند!!!

                                                                                          گاه یک عشق آن قدر ماندگار است که   فراموشش نمیکنم!!!!

مدیریت ایرانی و مدیریت ژاپنی!!!

Once upon a time there was an Iranian rowing team

روزی  یک تیم قایقرانی در ایران بود

 

 

Iranian team and Japan agreed to do an annual rowing race. Each team should contain 8 men.

تیم ایران و ژاپن برای برگزاری مسابقات سالیانه به توافق رسیدند. هر تیم شامل هشت نفر بود

 

 

Both teams worked really hard to get in the best shape. The day the race started both teams were in similar condition. ....the Japanese won by 1 mile.

 

هر دو تیم برای رسیدن به بهترین نتیجه بشدت تلاش کرده بودند. در روز مسابقه، هر دو تیم در شرایط مساوی مسابقه را شروع کردند و...

تیم ژاپن با اختلاف یک مایل برنده شد.

 

 

The mood in the Iranian team was really close to the freeze point. The top management decided to win the race next year. So they established a team of analysts to observe the situation and recommend an appropriate solution.

 

 

حال و هوای تیم ایران خیلی سرد و بهت زده بود. مدیریت ارشد تصمیم گرفت برنده مسابقات سال آینده باشد. به همین دلیل یک تیم تحلیل گر برای بررسی اوضاع و ارایه راهکار و راه حل مناسب به خدمت گرفت.

 

 

After several detailed analysis the team found out that Japanese had 7 rowers and only one captain.

 

بعد از تحلیل های مختلف تیم تحلیل گر کشف کرد که ژاپنی ها هفت پاروزن و یک کاپتان داشته اند.

 

 

Of course the Arabian team had 7 captains but only one rower.

درحالیکه تیم ایران یک پاروزن و هفت کاپتان داشته است.

 

 

Facing such critical scenario the management showed an unexpected wisdom: they hired the consulting company to restructure the Iranian team.

 

 

با رسیدن به این نتیجه حیاتی مدیریت رویکرد حکیمانه دیگری را پیش گرفت:

آنها تیم مشاوری را برای ساختاردهی مجدد تیم ایران به خدمت گرفتند.

 

 

After several months the consultants came up with the conclusion that there were too many captains and too few rowers in the Iranian team. A solution was proposed based on this analysis: the structure of the Iranian team has to be changed!

 

 

بعد از چند ماه تیم مشاوران به این نتیجه رسیدند که تیم ایران دارای کاپتان های زیاد و پاروزن های کم بوده است!

بر اساس این تحلیل یک راه حل نیز ارایه شد. ”ساختار تیم ایران باید تغییر کند“

 

 

As of today there will be only 4 captains in the team led by 2 managers, one top-manager and one rower. Besides that, they suggested to improve the rower’s working environment and to give him higher competencies.

 

 

درنتیجه باید چهار کاپتان توی تیم داشته باشیم که توسط دو مدیر هدایت شوند. ضمنا به یک مدیر ارشد و یک پاروزن هم نیاز است.همچنین پیشنهاد شد که محیط کار پاروزن تیم تغییر کرده و به یک محیط رقابتی تبدیل شود.

 

 

Next year the Japanese won by 2 miles.

 

 

سال بعد ژاپنی ها با اختلاف دو مایل برنده شدند!

 

 

The Arabian team immediatelly displaced the rower from the team based on his unsatisfactory performance.

 

تیم ایرانی بلافاصله پاروزن تیم را بدلیل عدم کفایت و عملکرد نامناسب از کار برکنار کرد.

 

 

But the bonus award was paid to the management for the strong motivation the team showed during the preparation phase.

 

اما به مدیریت به خاطر انگیزه های زیادی که در فاز آماده سازی در تیم ایجاد کرد بود پاداش و امتیازات لازم پرداخت شد.

 

 

The consulting company prepared a new analysis, which showed that the strategy was good, the motivation was O.K. but the used tool has to be improved.

 

 

شرکت مشاور یک تحلیل دیگر ارایه کرد که نشان می داد:

•          استراتژی اتخاذ شده مناسب بوده

•          انگیزه لازم داده شده

•          اما ابزار مورد استفاده باید بهبود یابد.

 

 

Currently the Iranian team is designing a new boat.

 

در حال حاضر تیم ایران در حال طراحی یک قایق جدید است

 

قسمتی از وصیت نامه گابریل گارسیا مارکز

اگر برای لحظه ای خداوند فراموش می کرد که من پیر شده ام و به من کمی دیگر زندگی ارزانی می داشت، شاید تمام آنچه را که فکر می کنم بازگو نمی کردم ، بلکه تأمل می کردم بر تمام آنچه که بازگو می کنم.

 

چیزها را نه بر مبنای ارزش آنها که بر مبنای معنای آنها ارزش گذاری می کردم. کم می خوابیدم. بیشتر رؤیاپردازی می کردم، در حالیکه می دانستم که هر دقیقه ای که چشمانمان را می بندیم، 60 ثانیه نور را از دست می دهیم.

 

به رفتن ادامه می دادم آن هنگام که دیگران مانع می شوند. بیدار می ماندم آن هنگام که دیگران می خوابند. گوش می دادم هنگامی که دیگران سخن می گویند و با تمام وجود از بستنی شکلاتی لذت می بردم.

 

اگر خداوند به من کمی زندگی می داد، به سادگی لباس می پوشیدم، صورتم را به سوی خورشید می کردم و نه تنها جسم که روحم را نیز عریان می کردم.

 

خدای من، اگر قلبی داشتم نفرتم را بر یخ می نوشتم و منتظر طلوع خورشید می شدم. با اشک هایم گل های رز را آب می دادم تا درد خارها و بوسه ی گلبرگهایشان را احساس کنم.

خدای من، اگر کمی دیگر زنده بودم نمی گذاشتم روزی بگذرد بی آنکه به مردم بگویم که چقدرعاشق آنم که عاشقشان باشم.

 

 هر مرد و زنی را متقاعد می کردم که محبوبان منند و همواره عاشق عشق زندگی می کردم.

 

به کودکان بال می دادم امَا به آنها اجازه می دادم که خودشان پرواز کنند. به سلخوردگان می آموختم که مرگ نه در اثر پیری که در اثر فراموشی فرا می رسد.

 

آه انسان ها، من این همه را از شما آموخته ام. من آموخته ام که هر انسانی می خواهد بر قلَه کوه زندگی کند بی آنکه بداند که شادی واقعی ، درکِ عظمت کوه است. من آموخته ام زمانی که کودکی نوزاد برای اولین بار انگشت پدرش را در مشت ظریفش می گیرد، برای همیشه او را به دام می اندازد. من یاد گرفته ام که انسان فقط زمانی حق دارد به همنوع خود از بالا نگاه کند که باید به او کمک کند تا بر روی پاهایش بایستد. از شما من جیزهای بسیار آموخته ام که شاید دیگر استفاده ی زیادی نداشته باشند چرا که زمانی که آنها را در این چمدان جای می دهم، با تلخ کامی باید بمیرم.

گابریل گارسیا مارکز

پسربچه و درخت سیب!

 

پسربچه و درخت سیب

 

 

 یکی نبود

یکی بود ...

در روزگاران قدیم

درخت سیب تنومندی بود ...

با ...

 

 

 این پسر بچه ...

 خیلی دوست داشت

با این درخت سیب مدام بازی کند ...

از تنه اش بالا رود

از سیبهایش بچیند و بخورد

و در سایه اش بخوابد

 

 

 زمان گذشت ...

پسر بچه

بزرگتر شد و به درخت بی اعتنا

دیگر دوست نداشت با او بازی کند

....

....

....

اما  روزی دوباره به سراغ درخت آمد

 

 

 

 درخت سیب

 به پسر گفت :

« های ...

 بیا و با من

 بازی کن... »

 

 

 

پسر جواب داد  :

« من که دیگر بچه نیستم

 

که بخواهم با درخت سیب

 بازی کنم....»

« به دنبال سرگرمی هائی

 بهتر هستم

و برای خریدن آنها

پول لازم دارم . »

 

 

 

درخت گفت:

« پول ندارم من

ولی تو می توانی

 سیب های مرا بچینی

بفروشی

و پول بدست آوری. »

 

 

 

 پسر تمام سیب های درخت را چید و رفت

سیبها را   فروخت و آنچه را که  نیاز داشت خرید

و ........

..

درخت را باز فراموش کرد ...   

و پیشش  نیامد..

و درخت دوباره غمگین شد...

..

 

 

 

مدتها گذشت و پسر مبدل به مرد جوانی شد

و با اضطراب سراغ درخت آمد ...

 

« چرا غمگینی ؟ »

درخت از او پرسید :

« بیا و در سایه ام بنشین

بدون تو

 خیلی احساس تنهائی می کنم... »

 

 

پسر ( مرد جوان )

جواب داد :

« فرصت کافی ندارم...

باید برای خانواده ام تلاش کنم..

باید برایشان خانه ای بسازم ...

نیاز به سرمایه دارم ...»

 

 

 

درخت گفت :

«  سرمایه ای برای کمک ندارم ...

تو می توانی با شاخه هایم

و تنه ام ...

برای خودت خانه بسازی ... »

 

 

پسر خوشحال شد...

 

... و تمام شاخه ها و تنه ی درخت را برید!!

 

 

و با آنها ...  خانه ای برای خودش ساخت ...

 

 

دوباره درخت تنها ماند

...

...

و پسر بر نگشت

...

...

زمانی طولانی بسر آمد

...

...

 

 

پس از سالیان دراز...

در حالی برگشت

که پیر بود و...

غمگین و ...

خسته و ...

تنها ...

 

 

 

درخت از او پرسید :

« چرا غمگینی ؟

ای کاش می توانستم ...  کمکت کنم ..

 

 

….  اما دیگر .... نه سیب دارم ....

نه شاخه و تنه

حتی سایه هم ندارم برای پناه دادن به تو ...

 

هیچ چیز برای

 بخشیدن ندارم ... »

 

 

پسر ( پیر مرد ) درجواب گفت :

« خسته ام از این زندگی

 

و تنها هم ....

 

 

 

فقط نیازمند بودن با تو ام ...

آیا می توانم کنارت بنشینم ؟ »

 

 

 

 پسر ( پیر مرد )

کنار درخت نشست . . . . .

. . .

با هم بودند

به سالیان و به سالیان

در لحظه های شادی و

اندوه . . .

 

 

 

 آن پسر آیا بی رحم  و  خود خواه بود ؟؟؟

؟؟؟

؟؟؟

؟؟؟

؟؟؟

؟؟؟

 

 

نه . . . 

ما همه شبیه او هستیم

و با والدین خود چنین رفتاری داریم ...

؟؟؟

 

 

 

درخت همان والدین ماست

تا کوچکیم ...

دوست داریم با آنها بازی کنیم

...

تنهایشان می گذاریم بعد ...

و زمانی بسویشان  برمی گردیم

که نیازمند هستیم

یا گرفتار

 

 

 

برای والدین خود وقت نمی گذاریم ...

 

به این مهم توجه نمی کنیم که :

پدر و مادر ها همیشه به ما همه چیز می دهند

 

تا شاد  مان  کنند

و مشکلاتمان را حل ...

... و تنها چیزی که در عوض می خواهند اینکه ...

 ***  تنهایشان نگذاریم ***

 

 

 

 به والدین خود عشق بورزید

 فراموششان نکنید

برایشان زمان اختصاص دهید

همراهی شان کنید

شادی آنها

 شما را شاد دیدن است

گرامی بداریدشان

و ترکشان نکنید

 

 

 

هر کس می تواند هر زمان و به هر تعداد

فرزند داشته باشد

ولی پدر و مادر را

فقط یکبار

برای نشان دادن احترام خود به والدینان

این  فایل را برای تمام دوستانتان بفرستید

 

 

علی ای همای رحمت

علی ای همای رحمت تو چه آیتی خدا را   
که به ما سوا فکندی همه سایه ی هما را    

    دل اگر خدا شناسی همه در رخ علی بین
       به علــی شناختم من به خدا قســم خدا را
 

 

 

کنیه علی (ع)

در فرهنگ عرب، کنیه اسمی غیر از نام اصلی شخص است، که برای مردان با کلمه اَب و اِبن، و برای زنان با اُم و بنت می آید و غالباً برای تعظیم و تکریم شخص به کار می رود. حضرت علی (ع) هم کنیه­های مختلفی داشت: از جمله:

ابو تراب که کنایه از هم نشینی آن حضرت با خاک و سجده های طولانی ایشان داشت. در سال دوم هجری، علی (ع) روزی زمین خوابیده و مقداری گرد و غبار بر لباسش نشسته بود. در این هنگام پیامبر اسلام بر بالین ایشان آمد و با خطاب «یا ابوتراب» آن حضرت را بیدار کرد. از آن زمان آن حضرت به این کنیه مشهور شدند. ابوریحانتین: این کنیه را هم پیامبر برای ایشان قرار داد و به معنای پدر دو ریحانه بهشت، امام حسن (ع) و امام حسین (ع) است.

القاب علی (ع)

در فرهنگ اعراب، لقب اسمی غیر از اسم اصل شخص و نامی است که کسی به آن شهرت می یابد. لقب بر مدح یا ذَمّ شخص اشاره دارد. القاب حضرت علی (ع) فراوان است و همگی دلالت بر مدح حضرت علی (ع) می کنند؛ از جمله:

یعسوب الدین و یعسوب المؤمنین: ابن ابی الحدید که از بزرگان اهل سنت است، در این باره می گوید: این دو لقب را پیامبر اکرم (ص) در دو نوبت به علی بخشید. یک بار به او لقب یعسوب الدین را داد؛ یعنی مالک و رئیس و حاکم دین، و در نوبت دیگر فرمود: یعسوبُ المؤمنین؛ یعنی آقا و رئیس مؤمنان.

مرتضی لقب دیگر حضرت علی (ع) به این معناست که رفتار و کردار آن حضرت، مورد پسند خدا و رسول خداست. از دیگر لقب های آن حضرت، می توان به اسدالله (شیرخدا)، حیدر (شیر بیشه ایمان) و  کاشِفُ الکَرب (برطرف کننده غم) اشاره کرد.

 

آدمهای رنگی!!!

آدم ها را با رنگها یشان شناختم ...

قرمز ، گرم گرم...

آبی، روان و آرام...

سبز ، مهربان و دوست داشتنی ...

...

اما تو سفید بودی ،...

سفید سفید ...

پاک و منزه

امان از آفتاب ... امان ...

تابید و ... هفت رنگت پیدا شد ...

ای رفته از برم به دیاران دور دست !

ای رفته از برم به دیاران دور دست !                                                                   

با هر نگین ِاشک ٬ بچشم ترِ منی

هر جا که عشق هست و صفاهست و بوسه هست ـ

 در خاطر منی .

آن صبحها که گرمی جانبخش آفتاب ـ

چون نشئه ی شراب ٬ دَوَد در میان پوست

یا آن شبی که رهگذری مست و نغمه خوان ـ

دل میبرد ببانگ خوش آهنگ : دوست ٬ دوست ـ

در باور منی

در خاطر منی .

 

هر جا که بزم هست و زنم جام را به جام        

  در گوش من صدای تو گوید که : نوش ٬ نوش 

  اشکم دَوَد بچهره و لب مینهم به جام ـ                       

 شاید روم ز هوش                                                 

باور نمیکنی که بگویم حکایتی :                              

آن لحظه ای که جام بلورین به لب نهم ـ ...  در ساغر منی ....... در خاطر منی . 

برگرد ٬ ای پرندهء رنجیده ٬ بازگرد 

باز آ که خلوت دل من آشیان توست

در راه ٬ در گذر ـ

در خانه ٬ در اطاق ـ

هر سو نشان توست .

 با چلچراغ یاد تو نورانی ام هنوز    

پنداشتی که نور تو خاموش میشود ؟         

پنداشتی که رفتی و یاد گذشته مُرد ؟         

وآن عشق پایدار ٬ فراموش میشود ؟       

نه ٬ ای امید من !                               

دیوانه ی تو ام                                  

افسونگر منی                                   

هر جا به هر زمان ـ                     

در خاطر منی .