دلم پرسید از پروانه یک شب چرا عاشق شدن درد عجیبی ست؟

 

به روی گونه تابیدی‌ُ رفتی                   مرا با عشق سنجیدیُ رفتی

تمام هستیم نیلوفری بود                   تو هستی مرا چیدیُ رفتی

کنار انتظارت تا سحرگاه                     شبی هم پای پیچک ها نشستم

تو از راه آمدی با ناز و آنوقت                تمنّای مرا دیدیُ رفتی

شبی از عشق تو با پونه گفتم            دل او هم برای قصه ام سوخت

غم انگیز است تو شیداییم را              به چشم خویش دیدی و رفتی

چه باید کرد این هم سرنوشتیست     ولی دل را به چشمت هدیه کردم

سر راهت که می رفتی تو آن را          به یک پروانه بخشیدیّ رفتی

صدایت کردم از ژرفای یک یاس             به لحن آبی و نمناک باران

نمی دانم شنیدی برنگشتی و یا این بارنشنیدیّ و رفتی

نسیم از جاده های دورآمد نگاهش کردمُ چیزی به من گفت

تو هم در انتظار یک بهانه از این رفتار رنجیدیُ رفتی

عجب دریای غمناکی ست این عشق ببین با سرنوشت من چها کرد

تو هم این رنجش خاکستری را میان یاد پیچیدیُ رفتی

تمام غصه هایم مثل باران فضای خاطرم را شستشو داد

و تو به احترام این تلاطم فقط یک لحظه باریدیُ رفتی

تمام غصه هایم مثل باران فضای خاطرم را شستشو داد

و تو به احترام این تلاطم فقط یک لحظه باریدیُ رفتی

دلم پرسید از پروانه یک شب چرا عاشق شدن درد عجیبی ست؟

و یادم هست تو یک بار این را ز یک دیوانه پرسیدیُ رفتی

تو را به جان گل سوگند دادم فقط یک شب نیازم را ببینی

ولی در پاسخ این خواهش من تو مثل غنچه خندیدیُ رفتی

دلم گلدانه شب بوهای رویاست پر است از اطلسی های نگاهت

تو مثل یک گل سرخ وفادار کنار خانه روییدیُ رفتی

تمام بغض هایم مثل یک رنج شکستُ قصه ام درکوچه پیچید

ولی تو از صدای این شکستن به جای غصه ترسیدیُ رفتی

غروب کوچه های بی قراری حضور روشنی از تو میخواست

تو یک آن آمدی این روشنی را به روی کوچه پاشیدیُ رفتی

کنار من نشستی تا سپیده ولی چشمای تو جای دگر بود

و من میدانم آن شب تا سحرگاه نگارت را پرستیدیّ و رفتی

نمیدانم چه میگویند گلها٫خدا میداند و نیلوفر و عشق

به من گفتند گلها تا همیشه تو از این شهر کوچیدیّ و رفتی

جنون در امتداد کوچه ی عشق مرا تا آسمانها با خودش برد

و تو در آخرین بن بست این راه مرا دیوانه نامیدیّ و رفتی

شبی گفتی نداری دوست من را نمیدانی که من آن شب چه کردم

خوشا بر حال آن چشمی که آن را به زیبایی پسندیدیّ و رفتی

هوای آسمان دیده ابریست پر از تنهایی نمناک هجرت

تو تا بیراهه های بیقراری دل من را کشانیدیَّ و رفتی

کنار دیدگانت چشمه ای بود و من در پای چشمه تشنه ماندم

تو بی آنکه بپرسی این عطش چیست ز آب چشمه نوشیدیّ و رفتی

پریشان کردی و شیدا نمودی تمام جاده های شعر من را

رها کردی شکستی خرد گشتم تو پایان مرا دیدی و رفتی

سکوت سر شار از سخنان ناگفته است!!!

دلتنگی های  آدمی را باد به ترانه ای می خواند

رویاهایش را آسمان پر ستاره نادیده میگیرد

و هر دانه برفی به اشکی نریخته می ماند

سکوت سرشار ازسخنان نا گفته است

از حرکات نا کرده

اعتراف به عشقهای نهان

و شگفتی های بر زبان نیامده

در این سکوت حقیقت ما نهفته است

حقیقت تو و من!

 

برای تو و خویش چشمانی آرزو می کنم که چراغها و نشانه ها را در ظلماتمان ببیند

گوشی که صدا ها و شناسه ها را در بیهوشی مان بشنود

برای تو و  خویش

روحی که این همه را در خود گیرد و بپذیرد

و زبانی که در صداقت خود ما را از خاموشی خویش بیرون کشد

و بگذارد که از آن چیزها که در بندمان کشیده است سخن بگوئیم

 

 

گاهی آنکه ما را به حقیقتی می رساند خود از آن عاریست

زیرا تنها حقیقت است که رهائی می یخشد

 

از بخت یاری ماست شاید که آنچه می خواهیم یا به دست نمی آید ، یا از دست می گریزد

.

.

.

 پنجه در افکنده ایم با دستهایمان به جای رها شدن

سنگین- سنگین  بر دوش  می کشیم بار دیگران را

به حای همراهی کردنشان

عشق ما نیازمند رهائی ست نه تصاحب

در را ه خویش ایثار باید نه انجام وظیفه

.

.

.

جویای راه خویش باش از اینسان که منم

در تکاپوی انسان شدن

در میان راه دیدار می کنیم حقیقت را، آزادی را ،  خود را

در میان راه  میبالد و به بار می نشیند

دوستی ای که توانمان میدهد  تا برای دیگرانمامنی باشیم و یاوری

این است راه ما

تو و من!