نامه خدا به من!

امروز صبح که از خواب بیدار شدی، نگاهت می کردم؛ و امیدوار بودم که با من حرف بزنی

حتی برای چند کلمه!

نظرم را بپرسی یا برای اتفاق خوبی که دیروز در زندگی ات افتاد از من تشکر کنی!

اما متوجه شدم که خیلی مشغولی!

 مشغول انتخاب لباسی که می خواستی بپوشی!

 وقتی داشتی این طرف و آن طرف می دویدی تا حاضر شوی فکر می کردم چند دقیقه ای وقت داری که
بایستی و به من بگویی: "سلام"

اما تو خیلی مشغول بودی. یک بار مجبور شدی منتظر بشوی!

 برای مدت یک ربع کاری نداشتی جز آنکه روی یک صندلی بنشینی!

بعد دیدمت که از جا پریدی!

 خیال کردم می خواهی با من صحبت کنی؛ اما به طرف تلفن دویدی!

در عوض به دوستت تلفن کردی تااز آخرین شایعات با خبر شوی!

تمام روز با صبوری منتظر بودم!

با آن همه کارهای مختلف گمان می کنم که اصلاً وقت نداشتی با من حرف بزنی!

متوجه شدم قبل از نهار هی دور و برت را نگاه می کنی!

 شاید چون خجالت می کشیدی که با من حرف بزنی، سرت را به سوی من خم نکردی!
تو به خانه رفتی!

به نظر می رسید که هنوز خیلی کارها برای انجام دادن داری!

 بعد از انجام دادن چند کار، تلویزیون را روشن کردی. نمی دانم تلویزیون را دوست داری یا نه؟

 در آن چیزهای زیادی نشان می دهند و تو هر روز مدت زیادی از روزت را جلوی آن می گذرانی!

در حالی که درباره هیچ چیز فکر نمی کنی و فقط از برنامه هایش لذت می بری!

باز هم صبورانه انتظارت را کشیدم و تو در حالی که تلویزیون را نگاه می کردی، شام خوردی؛ و باز هم با من
صحبت نکردی!

 موقع خواب...، فکر می کنم خیلی خسته بودی. بعد از آن که به اعضای خانواده ات شب به خیر گفتی

 به رختخواب رفتی و فوراً به خواب رفتی!

 اشکالی ندارد!

 احتمالاً متوجه نشدی که من همیشه در کنارت و برای کمک به تو آماده ام!

من صبورم!

 بیش از آنچه تو فکرش را می کنی!

 حتی دلم می خواهد یادت بدهم که تو چطور با دیگران صبور باشی!

من آنقدر دوستت دارم که هر روز منتظرت هستم!

منتظر یک سر تکان دادن، دعا، فکر، یا گوشه ای از قلبت که متشکر باشد!

خیلی سخت است که یک مکالمه یک طرفه داشته باشید!

خوب، من باز هم منتظرت هستم!

 سراسر پر از عشق تو...به امید آنکه شاید امروز کمی هم به من وقت بدهی!

 روز خوبی داشته باشی...

----------------------------------------------------

خدای مهربانم به زودی جواب نامه پر از مهرت را خواهم داد!

 

نمی دانم فاطمه فاطمه است یا نیست!

مدینه در دهان شب فرو رفته است، مسلمانان همه خفته ‌اند. سکوت مرموز شب گوش به گفت‌وگوی آرام علی دارد.
و علی که سخت تنها مانده است، هم در شهر و هم در خانه ، بی ‌فاطمه. همچون کوهی از درد، بر سر خاک فاطمه نشسته است.
ساعت ‌ها است.
شب ـ خاموش و غمگین ـ زمزمه درد او را گوش می ‌دهد، بقیع آرام و خوشبخت و مدینه بی‌وفا و بدبخت، سکوت کرده ‌اند، قبر‌های بیدار و خانه‌ های خفته می‌شنوند

دکتر علی شریعتی 


نمی دانم فاطمه فاطمه است یا نیست!

اما خوب می دانم همیشه با احترامی خاص نام او را به زبان می آورم

وقتی به جانماز مادر که در کنج اتاق خانه خاک می خورد می نگریستم ، یاد او و نمازش و نگاهش و مهربانیش امان از چشمانم می ربود!

نمی دانم علی چه حالی می شد وقتی کودک خردسالش را می دید که بر جانماز فاطمه نماز می خواند!

می گویند بین دیوار و در کودکش را از او گرفتند و او را از علی!
می گویند کودکانش آن شب را تا صبح گریستند و گریستند!

می گویند بعد او علی سنگ صبوری جز چاه های مدینه  نداشت!
می گویند دختر کوچکش بیقرار آغوش گرم مادر بود!
می گویند کودکانش تاب بی مادری را توان ندارند!

می گویند در برابر چشمان مردی که فاتح خیبر بود بازوان فاطمه را .....!
فاطمه جان! نمیدانم چه میگویند!
نمیخواهم که بدانم!
اما همیشه در انتهای قلبم با خودم می گویم ای کاش همه اینها که میشنوم  دروغ باشد!
ای کاش!


"علی جان! مرا شبانه غسل بده و کفن کن و مخفیانه به خاک بسپار، راضی نیستم کسانی که پهلویم را شکستند و کودکم را سقط کردند و اموالم را مصادره کردند به تشییع جنازه‌ام بیایند و برایم نماز بخوانند! "

فُرات تشنه دست های عباس!

 

 

قمر بنی هاشم به رود فُرات که می زد، آب در پوست خود نمی گنجید!

در خیال خود گمان می برد که از دست های تشنه عبّاس، لبریز خواهد شد.

 

امّا، وقتی که آب را، تشنه، رها ساخت؛ در همهء پیچ و تابِ خیالِ فُرات، تنها یک سؤال بود که موج می زد:

"آخر، چرا؟!"

 

http://www.zizi.ir/moharram/

چراغ قرمز!

 

ترافیک تا خیلی دورتر از چهار راه رسیده بود!
هر چی با چشمام  لابه لای ماشین ها گشتم ندیدمش!

یه سالی میشد که میشناختمش !

اسمش علیرضا بود!
با دو خواهرو مادرش چهار راه رو قرق کرده بود!
خواهراش آدامس و کبریت می فروختن و علیرضا گل !

گل های نرگس علیرضا حرف نداشت!

راستی اسم یکی از خواهراش هم نرگس بود !
با اون شیرین زبانی خاص خودش بدجوری به دلم نشسته بود!
مشتری هر روزش بودم!
می گفت : گل فروشی بهونه است !

               اینجام تا مواظب خونواده ام باشم!

               تا وقتی بابا آزاد شه من!  "مرد" خونواده ام!
می گفت که از رباط کریم میان !


رباط کریم کجا ! تهرانپارس کجا!!؟

 

 نگران شدم !

دیگه چراغ سبز شده بود !

وقت گذشتن از چهار راه نرگس رو دیدم که از مسیر حرکت ماشین ها به کناری می رفت تا زیرش نکنن!

بی اختیار توقف کردم و فریاد زدم : نرگس ! علیرض کجاست!!؟

نگاهی به من کرد و گفت :

ُسلام آقا ! علیرضا تصادف کرده ! پاش شکسته!! الان خونه ست!

صدای بوق ممتد ماشین های پشت سرم جایی برای توقف بیشتر برام نگذاشت!

مرد خانواده خانه نشین شده بود!

علیرضای مهربانم ! منتظرم تا برگردی مرد!!

    ----------------------------------------

راستی!
شما در روز از چند چراغ قرمز عبور می کنین!

علیرضا ها رو می بینین!!

شما چند تا علیرضا می شناسین!!؟

برخیز مادر !

آن مرد مرد!

آن مرد با خفت  مرد!

آن مرد کشت!

آن مرد برادر مرا کشت !

آن مرد برادر تو را کشت !

آن مرد..................................!

یکبار مردن برای او کم است!

اینطور نیست !؟

او ندید گریه های مادر مرا !

او ندید  مادر مرا وقتی عکس پسر جوانش را درا آغوش کشید و ..........!

او ندید  گریه های دختری را که  در سه سالگی از مادر « بابا » می خواست !

او ندید گریه های همسر جوانی را که مرد آرزوهای خود در خاک می دید !

او ندید ! او ندید ! او ندید  !

برخیز مادر !

مادر نفرین های تو کارساز شده !

مادر ! قاتل پسرت به سزایش رسید !

بخند مادر !

مادر! من سالهاست لبخندی از تو ندیدم!

برخیز !

حرفهای گفته و نگفته!

وقتی چمدانش رابه قصد رفتن بست

نگفتم : عزیزم این کار را نکن!

نگفتم : برگرد و یک بار دیگر به  من فرصت بده !

وقتی پرسید دوستش دارم یا نه ، رویم را برگرداندم !

حالا او رفته، و من

تمام چیزهایی را که نگفتم میشنوم

نگفتم : عزیزم متاسفم ، چون من هم مقصر بودم !

نگفتم : اختلاف ها را کنار بگذاریم ، چون تمام آنچه ما میخواهیم عشق و وفا داری و مهلت است

گفتم : اگر راهت را انتخاب کرده ای ، من آ نرا سد نخواهم کرد !

حالا او رفته، و من

تمام چیزهایی را که نگفتم میشنوم !!

او را در آغوش نگرفتم و اشک هایش را پاک نکردم !

نگفتم : اگر تو نباشی ، زندگی ام بی معنی خواهد بود !

فکر می کردم از تمام آن بازیها خلاص خواهم شد

اما حالا تنها کاری که می کنم

گوش دادن به تمام آن چیزهایی است که نگفتم

نگفتم : بارانی ات را در آر ، قهوه درست میکنم و با هم حرف میزنیم !

نگفتم : جاده بیرون خانه طولانی و خلوت و بی انتهاست

گفتم : خدا نگهدار ، موفق باشی، خدا  به همراهت !

او رفت و مرا تنها  گذاشت، تا با تمام چیزهایی که نگفتم زندگی کنم !!!

http://koupid.persianblog.com /

 

شیشه ای می شکند!

شیشه ای می شکند!

یک نفر می پرسد     چرا شیشه شکست؟

مادر می گوید...شاید این رفع بلاست.

یک نفر زمزمه کرد...باد سرد وحشی مثل یک کودک شیطان آمد.

شیشه ی پنجره را زود شکست.

کاش امشب که دلم مثل آن شیشه ی مغرور شکست، عابری خنده کنان می آمد...

تکه ای از آن را برمی داشت مرهمی بر دل تنگم می شد...

اما امشب دیدم...

هیچ کس هیچ نگفت غصه ام را نشنید...

از خودم می پرسم آیا ارزش قلب من از شیشه ی پنجره هم کمتر است؟

دل من سخت شکست اما، هیچ کس هیچ نگفت و نپرسید چرا ؟

 

یک داستان واقعی!

در یک بعد از ظهر آفتابی در یک پیک‌نیک دوستانه , یکی از خانمها به نام اینگرید به طور ناگهانی پایش بر روی سنگی لغزیده و به زمین خورد. وی بلافاصله از زمین برخاست و به همه اطمینان داد که حالش خوب است و طوری نشده و فقط به خاطر کفش جدیدش پایش بر روی سنگ کوچکی لغزیده است.

اطرافیان به وی کمک کردند تا لباسها و دست و صورتش را تمیز کند و از مابقی روز لذت ببرد. حال اینگرید در ظاهر خوب بود و فقط کمی شوک زده به نظر می‌رسید.

اما غروب همان روز همسر اینگرید اطلاع داد که اینگرید حالش بد شده و در ساعت 6 بعدازظهر به بیمارستان منتقل شده و در بیمارستان از دنیا رفته است.
اینگرید در اثر ضربه‌ای که در پیک‌نیک به وی وارد شده بود دچار ضربه مغزی شده بود. اگر در میان مهمانان فردی وجود داشت که می‌توانست علائم اولیه ضربه مغزی را شناسایی کند احتمالا اینگرید الان زنده بود. پس لطفا چند دقیقه وقت بگذارید و ادامه مطلب را مطالعه کنید:


روش تشخیص ضربه مغزی :
پزشکان معتقدند اگر فردی که دچار ضربه مغزی شده است ظرف 3 ساعت به بیمارستان منتقل شود آنها می‌توانند عوارض این ضربه را به طور کامل از بین ببرند. ولی تشخیص این حادثه و رساندن مصدوم به بیمارستان ظرف 3 ساعت کار مشکلی است چون در حالت عادی چند ساعتی طول می‌کشد تا عوارض این ضربه خود را نشان دهد. متاسفانه ممکن است فرد دچار صدمات جدی در ناحیه مغز شده باشد در حالی که اطرافیان اصلا متوجه هیچ علامت یا نشانه‌ای نشوند. به همین منظور پزشکان توصیه می‌کنند که در چنین شرایطی این سه پرسش ساده را در ذهن بسپارید و در اولین فرصت از مصدوم بخواهید :

1  از مصدوم بخواهید که لبخند بزند .

2  از وی بخواهید که هر دو دست خود را از بازو کاملا بلند کند . 

3  از مصدوم بخواهید که یک جمله ساده و مرتبط با زمان و شرایط اطراف خود بسازد . (مثلا امروز هوا آفتابی است)


اگر مصدوم در پاسخگویی به هر یک از این سه مورد دچار مشکل شد سریعا مصدوم را به بیمارستان برسانید. بعد از اینکه تشخیص داده شد که افراد غیرمتخصص نیز تنها با این سه پرسش می‌توانند به ضعف عضلات صورت، مشکل در حرکت بازوها و یا مشکل در تکلم پی برده و با انتقال سریع مصدوم به مراکز درمانی از مرگ مصدوم جلوگیری کنند از عموم مردم خواسته شد که این سه پرسش را به خاطر سپرده و در موقع لزوم از آن استفاده نمایند.

لطفا این مطلب را برای تمام دوستان و اطرافیان خود بفرستید. شاید با این کار بتوانید از مرگ یکی از دوستان یا اطرافیان خود جلوگیری کرده و زندگی وی را نجات دهید .

 

 

درنگ!

به خاطر می آورم پدر حسین را که خلبان هلیکوپتر بود . به خاطر می آورم که در حیاطشان در بین پیچک ها دنبال کرم های سبز درشت می گشتیم که صدای جیغ مادرش را شنیدیم . به خاطر می آورم که حسین با اینکه ده سال بیشتر نداشت اما گریه نکرد و بغضش را سالها با خود به همراه داشت.

به خاطر می آورم که رامین در جشن تولد دوستش به همراه سی چهل کودک هشت ...نه ساله دیگر در بمباران هواپیماهای میراژ فرانسوی ارتش عراق با بمبهای آمریکایی کشته شد و جایش را در کلاس با یک دسته گل تزئین کردیم .





به خاطر می آورم که رحمان برادر بزرگ مهدی شیمیایی شد . به خاطر می آورم که دم در خانه شان که فوتبال بازی می کردیم ، صندلی اش را با کپسول اکسیژنش میاورد و با لبخند بازی ما را تماشا می کرد . به خاطر می آورم که بار آخر تشنج گرفت و از صندلی بر روی زمین افتاد . مهدی دمپایی را لای دندانهای رحمان گذاشت که زبانش بین فک و دندانهای قفل شده اش گیر نکند و کنده شود . به خاطر می آورم که رحمان چند روز بعد به رحمت خدا رفت .

به خاطر می آورم که عمو محمود شهید شد و تنها یک پلاک فلزی از او به جا ماند . به خاطر می آورم که عمو مهدی درسش را در آمریکا نیمه کاره رها کرد و تعدادی آمبولانس از آلمان به خرج خود و خانواده خرید و به جبهه شتافت . به خاطر می آورم که یک پایش تا وسط زان قطع شد . به خاطر می آورم که بدنش پر از ترکش شد . به خاطر می آورم که موجی شد و هنوز هم که هنوزه با موجودی نامرئی بیست و چهار ساعته حرف می زند ، می خندد ، گریه می کند و عذاب می کشد .

به خاطر می آورم که چه دوران سختی بود و تمام دنیا ، اعم از غرب و شرق و کشور های عرب مرتجع منطقه از صدام حسین حمایت مالی و تسلیحاتی و تبلیغاتی می کردند . لعنت بر آنان که برای منافع خود حاضر به ویران کردن یک کشور و کشتن جوانانش
هستند . لعنت بر آنها که عراق را مجهز به بمب های شیمیایی کردند و در قبال استفاده عراق از بمبهای شیمیایی جتی در مناطق مسکونی و شهر ها ، لب به اعتراض ( حتی لفظی) باز نکردند و اکنون داعیه دار حقوق بشرو آزادی اند .

 

اما جوانان ایران زمین با وجود اضمحلال ارتش با کشته شدن نا بخردانه سران ارتش مردانه ایستادند و سینه را در برابر گلوله سپر کردند تا ثابت کنند که سر به دار می دهیم اما تن به ذلت نمی دهیم ، تا به تاریخ ثابت کنند تا همیشه پوزه هر مزدور و بی وطنی را که به خاک ایران چشم طمع بدوزد به خاک خواهیم مالید . تا ثابت کنند دفاع از کیان ایران زمین به دور از هر سلیقه ای در خون مرد و زن و پیر و کودک آریایی جاریست .

گرامی باد یاد و خاطره تمام شهیدان و جانبازان و آزادگان ایران زمین .
ننگ بر حامیان صدام
پاینده ایران آزاد و آباد
گر ایران نباشد تن من مباد ، بر این بوم و بر زنده یک تن مباد ، دریغ است ایران که ویران شود ، کنام پلنگان و شیران شود
 
 

Who Should Be Person of the Year

روزنامه تایم اقدام به انتخاب ؛:شخص سال ۲۰۰۶ ؛ کرده

فرقی نمیکنه  خوب یا بد!

احمدی نژاد بالاتر از بوش و نانسی پلوسی اوله(!)

http://www.time.com/time/personoftheyear/2006/walkup/

اینم لینکشه اگر خواستید برید و رای بدید!!

حرف دل!

 

چنان  دستم تهی گردیده از گرمای دست تو

                  

                 که این یخ کرده را  از بی کسی ؛ ها (!) میکنم هر شب !