در این سرای بی کسی کسی به در نمی زند
به دشت پر ملال ما پرنده پر نمی زند
یکی زشب گرفتگان چراغ بر نمی کند
کسی به کوچه سار شب در ِ سحر نمی زند
نشسته ام در انتظار این غبار بی سوار
دریغ کز شبی چنین سپیده سر نمی زند
گذرگهی ست پر ستم که اندر او به غیر غم
یک صلای ِ آشنا به رهگذر نمی زند
دل خراب ِ من دگر خراب تر نمی شود
که خنجر غمت ازین خراب تر نمی زند
چه چشم پاسخ است ازین دریچه های بسته ات ؟
برو که هیچ کس ندا به گوش ِ کر نمی زند
نه سایه دارم و نه بر، بیا فکنندم و سزاست
اگر نه بر درخت تر کسی تبر نمی زند
نشسته ام در انتظار ... . چه قدر انتظار سخته !
ا راستی سلام خوبی؟
سلام.مطلب قبلیت خیلی قشنگ و عبرت آموز بود.به یه بدهکارم سری بزنید شاد میشه.
من این شعر رو خیلی دوست دارم